خودِ گردانِ خودْگردان



چرا ساده ننویسم برای بزرگداشت چیزهای ساده‌ای که روزانه بارها نگاه‌شان می‌کنم، و شاید کسی نبیندشان؟ من که مامورم به نوشتن و خلاص من آنجا بوده. پس وامدار نوشتنم؛ بی منت.

چه می‌خواستم بگویم؟ آها. همین که رها شده‌ام. قدرتی یافته‌ام گریزان در این رهاشدگی، با حزنی که ردش را بگیری هزاران کیلومتر پشت سرم رد قدم گذاشته است. همین روزانگی که برای من ساده نیست. برای من به عادت نمی‌گذرد حتی وقتی به عادت، آ ن‌ را به خودم تحمیل می‌کنم و زجر می‌کشم. بی‌تعارف، این که رنجی نیست. اندکی تحمل در برابر آنچه طبیعت انسانی و خدادادی داده است. شکر برای بد و خوبش که هر کدام حکمتی ست.

عزیزان، زندگی گذشتنی‌ست و می‌گذرد، سپر کنید جان تان را دربرابرش. می‌گذرد. نق نزنید. می‌گذرد. به والله که می‌گذرد. و اگر خیرسرتان سپرساز خوبی نیستید، راه حل های خوب دیگری هم توصیه شده: چون به دریا درافتادی و شنا نمی‌دانی، مرده شو! تا آبت بر سرنهد.


 


از ورای عالم آب و گل،

پسِ کوه غیب،

-چون یأجوج و مأجوج-

در هم می‌شدیم.

ناگاه

به صدای «اِهبِطوا»،

از آن برآمدیم تا فروآییم.

از دور

   سواد ولایت وجود دیدیم.

از دور

  رَبَضِ شهر و درختان پیدا نبود،

چنان که به طفلی

   هیچ از این عالم چیزی نمی‌دیدیم،

اندک اندک

پیش می‌آمد.

آسیب دانه و دام

ما را پیش می‌آورد.

ذوق دانه غالب بود

 بر رنج دام.

اگرنه وجود محال بودی.

این سخن تمام نیست.

خواب نمی‌برد.

سر بر تو نهم تا خواب برد.

 

مقالات شمس/ جعفرمدرس صادقی/ نشر مرکز/ صفحه130/ با هیچ کس سخن نگفته ام، الّا با مولانا

___________________________

رَبَض: دیوار شهر- آنچه اطراف شهر باشد به نشانۀ ست

پ.ن: این چنین تکه‌تکه کردنش با من.


شده در شهری بیدار شوی، یک روز صبح، و هیچ چیز دربارۀ خودت آشنا نباشد؟ جز این‌که این تن، مال توست. تجربۀ جمع شدگی. مثل یک اسفنج که تمام آب‌ها را در خودش جمع کرده و بعد در یک پلاستیک پیچیده شده باشد. آدم‌ها حرف می‌زنند. دیگران اظهار عقیده می‌کنند. سعی می‌کنند با بحث‌هایشان رابطه برقرار کنند، اما محسن با آرامش و لبخند فرار می‌کند. دوست ندارد دربارۀ چیزخاصی حرف بزند و روی آن درنگ کند. دوست ندارد چیز خاصی باشد یا چیز خاصی بگوید. محافظه کار و دامن برچیده. از آن طرف می‌گویم شاید آداب معاشرت را خوب بلد نیستم. پس بروم کتاب بخوانم درباره‌اش. مثل این است که ارتباطم با زاویۀ دانای‌کلی که مرا ارزیابی می‌کند، قطع شده است و حالا تنها یک زاویه دید در اختیار دارم. یعنی دو گزینه که یکی را باید انتخاب کنم: دانای کل یا اول شخص فعال.از آنجایی که دانای کل ساکت را طبق عادت انتخاب می‌کنم، همان تصور اسفنج درون پلاستیک، حسی‌ست که از وضعیت خودم دارم. ممکن است فعالیت هایی هم بکنم، که دارم می‌کنم، اما ارتباط ودرک‌م را با/از خودم به طور فعال و واقعی از دست داده‌ام. دانای کل مردد. شاید دیگران اگر جای من بودند، معذّب نمی‌شدند این‌طور که من هستم. چون هیچ‌کس این‌قدر مداوم با خودش به دنبال ارتباط نیست؛ کدام آدم سالمی مدام خودش را در آینه نگاه می‌کند؟

در خود فرورفته نباشیم. :)

انرژی زیادی برای انجام‌دادن هرکاری که پیش رو هست، دارم. خواندن و یادگرفتن.

و هرکاری که من را به تو نزدیک کند چند قدم.

_____________

الان حتی بیشتر انرژی دارم و فعال‌ترم.



باید باشی تا ببینمت. ضرورتی بیش‌تر از این نیست.

آدمی نیست که فراموش می‌کند؛ قاطع‌بودن حضور واقعیت است که قطع می کند بودن را. بودن، خود به تمامی ناقص است. بودنِ مدام و مکرر است که هست. همه چیزی در بود مستمر خود، هست؛ عکس‌ها بسیارند که اگر خاطره‌ای با آنها نباشد، گم می‌شوند. حضوردائم کلمات، کلمه می‌آورد، فکر می‌آورد. وقتی کم می‌خوانیم و کم مشاهده می‌کنیم و به کلمه نمی‌گذارنیم ذهنمان را، فکر از تب‌و‌تاب می‌افتد. این‌همه جنگ‌وجدل بر سر «بودن» نیست، بر سر «دائم‌بودن» است. بر سر تداوم است. جاودانگی.

به همین دلیل است که مرگ مسئله می‌شود. «چگونه» زندگی‌کردن و مردن مسئله می‌شود. چگونه‌بودن، شبیه «سلبریتی های وجودی».

ماندگاری و در چشم‌ماندگاری.

مسئله این‌ست که چقدر حاضریم خودمان را تکثیر کنیم. یعنی چقدر راغبیم. چگونه به بعد از خود نگاه می‌کنیم. به «ماندن» خود چگونه نگاه می کنیم؟
_______________
صرفاً برای حضور

قصد ندارم دیگر ازآن  پراکنده‌ها اینجا پست بگذارم، مگر اینکه واقعا دندان‌گیر باشند و به حال ربط داشته باشند. حرف‌های دیگری هم هست.

رها شدم. رها شدم از پراکنده‌ها. نمی‌خواهم پَرکنده باشم و با درد زخم‌های قدیمی، بالا و پایین بپرم. نمی‌خواهم در تاریکی اتاقم حبس شوم. دو ماهی شده توی آینه نگاه نمی‌کنم. و به تو.  اعتراض می‌کنم راحت‌تر. بازیگری راه رفتن روی یک طناب لغزان است، یک طرفِ پرتگاه ش، توجه تماشاگر است و طرف دیگرش فرورفتن در نقش. گمان می‌کردم زندگی هم همین باشد. امّا زندگی هیچ نمایشی ندارد (شاید این نگاه یک کارگردان باشد که سایه‌های خود او هستند که بر روی سن می‌رقصند).

فانوس را می‌آوری و می‌آویزی به چوبۀ خشکی وسط بیابان و می‌روی. شاید کسانی در تاریکی نشسته باشند یا  هیچ کسی نباشد. تنهایی. تنهایی، عمیق است به قدر تاریکی و پر بار است به قدر قدم‌هایی که در تاریکی به جا گذاشته‌ای تا فانوسی روشن کنی و رد شوی. سرانجام همۀ ما تنهاییم. نمی‌توان به تاثیر دل بست امّا جای شکی نیست که تاثیری هست که می‌گذاری یا می‌پذیری.

 

این talk Tedرا از Julie Taymor ببینید. شگفت انگیز است.


کلمات

نقاشی چیزهایی هستند که نامشان را نمی‌دانم.

- / - / -»

 

تو آن بتی

که پیش قامتت می‌شکنند

تبرهای خیال من

- / - / -»

 

روح پرنده امّا

در قفسِ تنگ می‌شود

وقت مرگ

- / - / -»

 

خوابیدن مرد سیاهپوش

زیرسایه درخت

 حیرت انگیز بود،

برای او که تمام عمر

به گسترۀ سیاهی سایه‌اش بر زمین، خیره بود.

- / - / -»

 

نسیمی می‌گذرد از چهرۀ من

لبخندی می‌شود برای تو،

امّا

غریبانه رخت می‌بندد و

می‌گذرد.

- / - / -»

 

خفه شوید ای همه سایه‌های بی درد!

گریه‌های درد مادری که

جنین‌ش را سقط کرده باشد،

در من است.

- / - / -»

 

بر چهرۀ زمان فوت می‌کنم،

غبار

 بلند می‌شود و

آرام روی زمان دیگری می‌نشیند.

- / - / -»



«متن زیبا و معروف نیایش برای صلح، تا پیش از 1913 ناشناخته بود. این متن پشت یکی از شمایل‌های فرانچسکوی قدیس نگاشته شده بود. اما انتساب این نیایش به او در 1936 تایید گردید و پس از آنکه متن آن در 1945 از تریبون سازمان ملل در سانفرانسیسکو خوانده شد، انتشار جهانی یافت».


 

خداوندا مرا وسیله ی صلح خویش قرار ده.

 

آنجا که کین است، بادا که عشق آورم.

آنجا که تقصیر است، بادا که بخشایش آورم.

آنجا که تفرقه است، بادا که یگانگی آورم.

آنجا که خطاست، بادا که راستی آورم.

آنجا که شک است، بادا که ایمان آورم.

آنجا که نومیدی ست، بادا که امید آورم.

آنجا که ظلمات است، بادا که نور آورم.

آنجا که غمناکی ست، بادا که شادمانی آورم.

 

خداوندا، بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن،

در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن،

در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن.

 

چه با دادن است که می گیریم،

با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می یابیم،

با بخشودن است که بخشایش به کف می آوریم،

با مردن است که به زندگی برانگیخته می شویم.1

آمین.

____________________________

رفیق اعلا، نوشتۀ کریستین بوبن، برداشتی از زندگی فرانچسکوی قدیس، مؤسس یکی از بزرگترین فرقه‌های کاتولیک. بوبن سعی دارد برای ما بگوید که چطور فرانچسکو درک خود از خداوند را به عنوان «رفیق اعلا»، جایگزین «حضرت اعلا» می کند؛ عنوانی که در کتاب مقدس با آن خداوند را مورد خطاب قرار می‌دهند. نیایش های دلنشین فرانچسکوی قدیس که در بخش پایانی کتاب آمده، لطف نزدیک‌شدن به این کتاب را دو چندان می کند.

__________________________________________

1-رفیق اعلا/ کریستین بوبن/ پیروز سیار/ انتشارات طرح نو/ ص107




+.

-مگه تو خوابیدی؟

+

- من یه خوابی دیدم

+.

- دریا آروم بود و من بیدار، صدامُ هیچ کس نمی شنید. وقتی می دویدم و فریاد میزدم، دریا آروم بود.خیلی[ سکوت]

+

- نه نمی شنوه. دریایِ آروم گوشِ صداهایی ـه که کسی نمی شنوه، وقتی آرومه، باید سکوت کنی تا دریا بشنوه.

به هر حال روز ادامه داره.

+

- حرفی ندارم.روز می گذره، مثه توکه می گذری از من. تو به روز می رسی، اما من روزُ شروع میکنم.یکی می گذره، یکی شروع میکنه، هه![ خنده ای توخالی و کوتاه]


------------


صدای سانحه می آید.سانحه ای از سوانح. گویی قرن ها عاشقت بوده ام. و کدام صورت توست از تمام صورت ها؟ کدام کنار، کنار توست؟چراغ برگرفته ام و چهره ها را یکی یکی روشن میکنم.یکی یکی را، چهره ها و نگاه ها را می گشایم. و بعد دست می کشم و سراغ دریچه ای دیگر می روم. همه چیز در سکوت رخ میدهد، آمد و رفت چهره ها و دریچه ها، و چراغ گردانی های من.


___________________________

یادداشت هایی که در راه تهران(اتحادیه انجمن ها/اوایل اسفند) مینوشتم، دیالوگ ها را با امیر مهدی بداهه نویسی میکردیم. دیالوگ های او گم شد(وهویت مونولوگی اش را بیشتر نشان داد). منفی ها لیلی بود و مثبت ها را نمیدانم چه اسمی برایش گذاشته بود(اسم لیلی هم پیشنهاد خودش بود). خانه ی کنار دریای جنوب بودند. لیلی از خواب پرید و مرد هم بیدار شد.    


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

remapdoctor تجهیزات دندان پزشکی هر چی کی بخوای فروش آینه کنسول پلی یورتانی سرطان وبلاگ تخصصی اکسل ایران تناسب اندام صنایع دستی رایان اصفهان وبلاگ شخصی مائده وحی